~ بایگانی ~ |
|
~ تیتر آخرین اخبار ~ |
|
~ رابطه ها ~ |
وبلاگ پنلاگ |
~ وبلاگ اعضای پنلاگ ~ |
|
|
|
Thursday, December 08, 2005
0هواپيما خراب است! ما مي خواهيم برگرديم ولي اجازه نمي دهند! همشهری
آزاده مختاري: قرار بود اين گزارش، كامل كننده گزارش هاي روز قبل باشد. قرار بود گزارشي خبري تهيه شود از مرحله شناسايي اجساد. اما آنچه مي خوانيد گزارش نيست، درد نامه اي است از آنچه بر خانواده هاي قربانيان فاجعه سقوط هواپيما گذشته است. خدايا تو بگو چگونه بنويسم، تو بگو از چه بنويسم تا اوج فاجعه را نشان دهد. خدايا تو بگو چگونه از اجسادي بنويسم كه هيچ از آنان باقي نمانده است جز تكه هايي سوخته. چگونه بگويم خانواده ها با چشماني گريان و بدني لرزان عزيزانشان را با شناسايي پا، دست هايي جدا شده از بدن سوخته، جسمي سوخته، يك لنگه كفش، يك حلقه انگشتر، ميكروفن خبرنگاري، گوشي تلفن همراه ... شناختند. وقتي به پزشكي قانوني رسيدم انبوه جمعيت جلو در ورودي ايستاده بودند. همه چشم ها از گريه سرخ بود. بر شيشه اطلاعات پزشكي قانوني كهريزك اسامي ۲۹ تن از كشته شدگان را كه هويت آنان شناسايي شده بود چسبانده بودند ولي گويي هيچ كس با ديدن اسامي باور نمي كرد كه عزيزش براي هميشه عروج كرده است. داخل حياط پزشكي قانوني زني جوان سر بر بالين برادرش زار مي زد. پدرش را از دست داده بود و برادر با ته مانده توانش سعي داشت خواهر را آرام كند. سخت بود از مرگ عزيز پرسيدن. دختر جوان با چشماني اشك آلود و صدايي لبريز از غم گفت: «پدرم، پدر عزيزم ديگر كنارم نيست.» عزيز آنان محمد شيرازي ۴۲ ساله تصوير بردار شبكه خبر بود، جسدش را در ميان انبوه اجساد سوخته شناسايي كرده بودند. از ساعت ۶ بامداد در پزشكي قانوني حاضر شده بودند و حال كه جسد پدرش را ديده بود نمي توانست آن محل را ترك كند. نشسته بود بر آسفالت حياط پزشكي قانوني تا در چند قدمي پدر بر نبودنش اشك بريزد. كمي آن طرف تر برادر حسن حيدري صدا بردار صدا و سيما به ديوار تكيه داده بود و بهت زده به آسمان نگاه مي كرد. او گفت: «صبح قبل از حادثه با برادرم بودم. ساعت پنج صبح خودرو صدا و سيما به مقابل در منزلشان آمده بود تا او را به فرودگاه برساند.به ما گفته بود ساعت ۸ پرواز دارد. ساعت ۱۲ و ۳ دقيقه همسرش با تلفن همراه او تماس گرفته و متوجه شد كه هنوز در فرودگاه مهرآباد هستند. علت را كه جويا شد حسن گفته بود:«هواپيما خراب است. خلبان حاضر نيست پرواز كند قرار است خلبان را تعويض كنند. ما مي خواهيم برگرديم ولي اجازه نمي دهند!» اين برادر داغدار ادامه داد:« ما شكايت داريم اگر قانوني وجود دارد بايد به فرياد ما برسد. ما از نيروي هوايي، ارتش و مسئولين سازمان صدا و سيما كه مي دانستند پرسنل آنان در خطر هستند ولي باز اصرار داشتند كه گروه خبري به چابهار بروند نيز شكايت داريم.اگر مانوري مي گذارند بايد براي آن هزينه كنند. با يك هواپيماي باري كه نبايد خبرنگارها را به محل اعزام كنند. ما برادرمان را از دست داديم.» زني آشفته حال در حالي كه برپاهايش مي كوبيد و گريه مي كرد گفت:« پسرم، تنها پسرم مرد. ديگر فرزندي ندارم. جسدش را شناسايي نكرده ام او عزيزم بود چگونه باور كنم كه رفته است.» او مادر علي رضا افشار زنجاني بود. تا زماني كه پزشكي قانوني را ترك كردم، هنوز مي گريست و قادر هم نبود به اتاق اجسادبرود. او نمي خواست اين حقيقت تلخ را باور كند كه تنها فرزندش كشته شده است. چند قدم جلوتر شيشه بود كه بر روي آن كاغذهايي سفيد رنگ نصب شده بود، روي كاغذها مشخصات اجساد نوشته شده بود. روي يكي از كاغذها خواندم: مرد چهارشانه با قدي تقريبي ۱۷۰ سانتي متر. مرد، متوسط اندام، لباس يك سره زيب دار، احتمالاً لباس كادر پرواز. دسته كليدي با ۵ كليد به صورت گيره اي آويزان. مردي با زيرپوش سفيد- شلواري كرم. كيف تلفن همراه نوكيا آهنر بايي و ميكروفون خبرنگاري... ديگر پاهايم توان راه رفتن نداشتند. چند دقيقه بعد كنار همسر خدا عفو عبدياني ۴۵ ساله فيلمبردار شبكه ۶ نشستم و او از آخرين گفت وگو با همسرش گفت: «ساعت ۱۰ و ۳۰ دقيقه خدا عفو به من زنگ زد و گفت:« دو ساعت است كه در اتوبوس نشسته ايم نه ما را به سوي هواپيما مي برند و نه مي گذارند فرودگاه را ترك كنيم. گويا هواپيما خراب است. صدقه كنار بگذار، دلم شور مي زند.» زن سرش را به ديوار پشت سرش كوبيد و گفت:«او نمي خواست برود. ناراحت بود. خدايا كمكم كن تا مرگش را تحمل كنم. به بچه ها چه بگويم؟ » خدا عفو سه فرزند ۲۰ ساله، ۱۶ ساله و ۱۲ ساله دارد كه ديگر پدرشان را نخواهند ديد. همه داغدار بودند. يكي از شدت غم فرياد مي كشيد. يكي گريه مي كرد. ديگري بهت زده به سويي نگاه مي كرد. در اتاق اجساد، اجسادي سوخته، تكه گوشت هايي سوخته كه معلوم نبود متعلق به كيست، گوشه اي پايي سوخته افتاده بود بر روي پتو آبي رنگي جسد پودر شده اي ديده مي شد كه نمي دانم چگونه مي شد آن را شناسايي كرد. همه جا بوي مرگ مي داد. خانواده ها در ميان اجساد سوخته به دنبال نشانه اي مي گشتند. يكي گفت:« ديگر چه فرقي مي كند كه اين جسد متعلق به كيست. عزيزانمان مرده اند و ما مي دانيم كه مرده اند فقط مي خواهيم خود را گول بزنيم.» ساعت ۱۴ كنار در پزشكي قانوني كهريزك خودرو پرايد سفيد رنگي توجهم را جلب كرد. نگاهم را كه برگرداندم خانواده محمد كربلايي احمد را ديدم. نگاه زن جوانش و صورت غرق در اشك مادر همسرش مهر سكوت را بر لبانم نشاند. چه مي خواستم بپرسم. چهره همكار عزيزمان هنوز مقابلم است. مردي كه هميشه آماده انجام كار بود. بايد از همسرش چه مي پرسيدم و اگر او از من سؤال مي كرد چه جوابي داشتم؟ چه كسي پاسخگوي اين داغديدگان است؟
منبع خبر
|