کیانوش سنجری : بیرون باید هوا تاریک شده باشد. این تو نورِ وهم انگیزی می پاشد روی تنم. سایه مچاله شده ام افتاده روی دیواره چرکی که "گ" به آن کمر زده. نگهبان از مقابل در سلول میگذرد، صدای پایش در پیچ کاریدور محو می شود.
آیینه (یعنی همان سطح زیرین بشقاب فلزیم) را می گذارم جلویم، به تو در توی چهره ام خیره می شوم.
«ببینم "گ"، پای چشـــمم گـــود افتـــاده، نــــــه؟»
«سایه افتاده اونجا، خیال می کنی چال شده.»
« امـــا رنگش چی، کبـــــــــود نیست؟»
«خیال برت داشته امشب پســـر!»
«اما ببین، روی پیشونیم، درست اینجا، بین بافت ابروهام، چین افتاده، نه؟ یعنی به این زودی دارم از پا درمی آم؟»
"گ" مانند همیشه به من دروغ می گوید و توضیح می دهد که خش های روی سطح بشقاب افتاده روی صورتم که خیال می کنم چین خوردگی اند.
آره، همینطور است! چرا باید خیال برم دارد که روی صورتم چین خورده و پای چشمم چال افتاده و کبود شده؟ هنوز که تابستان تمام نشده!............
متن کامل
منبع خبر